سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تا صــبـح

بسته این است چه اندازه کبوتر باشی..*

 

 

 

یک.زنگ می‌زنی که یعنی نشسته‌ام کنار شیخ حر! سلام بده. جواب نمی‌دهم که یعنی خلوت کنی با عشق و با خودت…

دو. درس می‌خوانم و این‌ها همه خیال محض است! می‌ایستی روبه رویم کنار همان شیخ حر، از اذان تا به حال توی حرمیم. مثل همیشه وقتی عزم روضه‌ی منوره‌اش را می‌کنم چادر سفید گل گلی‌م را می‌اندازم روی سرم. می‌گویی کی می‌آیی؟ می‌خندم و راهم را به سوی ضریح می‌کشم و از پشت می‌گویمت : هروقت خودش خواست! و میان سنگ فرش‌های سفید حرم و هوای ناب حرم و پیاله‌های مست حرم و چلچراغ‌های آسمان حرم و چشم‌های دلتنگِ پر اشک تو گم می‌شوم انگار. من اینجا درس می‌خوانم و این ها همه خیال محض است و دلم عجیب تنگ است…

سه. زنگ می‌زنی که یعنی دارم از حرم بیرون می‌روم، جواب می‌دهم! می‌گویی دیدمت بانو! همین جا بودی. بین جمعیت…

چهار. من اینجا درس سکوت پس می دهم و مانده‌ام که چه بگویم بر آستان رئوفی چون تو و با خودم فکر می‌کنم که یک شب تا به سحر چندبار عزم روضه‌ی منوره‌ات را کرده‌ بودم…؟ حضرت سلطان! یا ابالحسنعلیه السلام..

 

پ.ن: رجب المرجّب باشد..راهی مشهد باشی؛ و دل در دل من هم نباشد..؛ نیست!

 

* آسمان فرصت پرواز بلندی ست ولی       بسته این است چه اندازه کبوتر باشی....

 

 

 


بارانی..

 

حال من را امید شیرین این روز ها خیلی خوب می کند

حالا بماند که صبر می رود روی ثانیه شمار اما ملالی نیست برای من.......

 

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق        

چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست


جناب مؤلف _علیه السلام_

 

به نام نامی اش؛ به نام آنکه برای دیدنش چشم سَر را باید بست و چشم سِر را باید گشود..؛ به نام خدایی که مرا گره زد به نام های اعظمش؛و بعد دانه دانه ی دلم را بافت به ستون های رافتش بر همین زمین سنگی_سنگ فرش های حرم حسین تا عباس؛عباس تا حسین_ تا جوانه بزنم..تا شاید به حال فرزند عمران غبطه بخورم: فتَقبلها ربّها بِقبول حسنٍ و أنبتها نباتا حَسَنا..می توان ساعت ها برای همین قطعه از آیه گریست؛ آنقدر که دلت حسسسابی خیس که خورد سر از کوچه ی بنی هاشم در بیاوری..که در نیاوری..که اصلا سر می شکند درش..دیوارش..پنجره اش؛بعد آرام برای خودت بخوانی       شنیده اید؟ کجا؟ کی؟ چگونه؟ آری، نه! / زدند همسر تازه جوان مردی را..

فرق میکند فاطمه باشی یا ام البنین؛فرق میکند مادر حسن،حسین و محسن بن علیسلام الله باشی یا عباس بن علی؛..فرق میکند این شب ها پایت مدینه باشد یا پایتخت؛ ..دست بر سینه ام میگذارم مادر؛به حرمت قامت خمیده ات،قامت راست میکنم، روضه ی کوچه را "باز" می خوانم..همین کنج..؛ایستاده ام ورای همه ی تاریخ؛جای تو..؛ و چه سخت است مثل تو بودن..

 

خودم هم نمی دانم چرا بی مقدمه زدم به کوچه ی علی [چپ؟]؛اصلا کوچه ی علیعلیه السلام که مقدمه و ذی المقدمه بر نمی دارد..صغری و کبری ندارد؛انسانزاد(نه آدمیزاد)جماعت دچار است،دچار گنبد..گنبد طلا،دچار نقش و نگار کاشی ها؛ عطرهای ناب،دچار آرامش کبوتران؛ دچار کوچه پس کوچه های منتهی به حرم..دچار 13 عدد مولا؛ دچار این پرسش از نگاه ارباب که چه در پیمانه کردی که مرا مستانه ی مستانه کردی..؟!دچار همین هئیت ها که تنها نقطه ی اتصال و شباهت ماست لا به لای اینهمه شلوغی و فاصله..گاهی تنها دلت به همین خوش میشود که نام مولا به طرز برق آسایی حُسن تألیف قلوب مومنین است؛ همین یک دلیل_فقط گاهی_ کفایت میکند برای کظم غیض ها، برای اغماض ها،گذشت ها..برای نه دل که جان سپردن ها؛به دست های کسی... حتا به دست های تو ؛ نه !تو را میگویم ..و بعد در زمانی ممتد مابین عطر دست هایت مرد..

چقدر پخش و مشتت است نگارش بالا؛..خیالی نیست؛ مهم این است که: بعضی احساس ها باید ثبت شوند که اگر قرنی هم گذشت باز هم بوی گرافیت مداد تو را به همان احساس برساند